به وبلاگ من خوش آمدید بازدید کننده ی عزیز امیدواریم از داستانها و مطالب عشقی لوک لاو لذت کامل ببرید خوشحال میشم اگه با هم در ارتباط باشیم پس منو از طریق ایمیل یا نظرات و یا سیستم تبادل لینک هوشمند با خبر کنید
با تشکر احسان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود. گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.
روزی برای سلمانی به راه افتاد. دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند. فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند، به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد.
مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت: آیا چون هنر داری، دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند؟!
شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند. همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد. یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:" عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!"
کمتر کسي است از ما که داستان چوپان دروغگو را نخوانده يا نشنيده باشد. خاطرتان باشد اين داستان يکي از درسهاي کتاب فارسي ما در آن ايام دور بود.
حکايت چوپان جواني که بانگ برميداشت: آي گرگ! گرگ آمد و کشاورزان و کساني از آنهايي که در آن اطراف بودند، هر کسي مسلح به بيل و چوب و سنگ و کلوخي، دوان دوان به امداد چوپان جوان ميدويد و چون به محل ميرسيدند اثري از گرگ نميديدند. پس برميگشتند و ساعتي بعد باز به فرياد کمک! گرگ آمد دوباره دوان دوان ميآمدند و باز ردي از گرگ نمييافتند، تا روزي که واقعا گرگها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: کمک کسي فرياد رس او نشد و به دادش نرسيد و الی آخر. . .
احمد شاملو که يادش زنده است و زنده ماند، در ارتباط با مقولهاي، همين داستان را از ديدگاهي ديگر مطرح ميکرد.
ميگفت: تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ ميگفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نميگفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که:
. خانهٔ سه خوابهٔ نسبتاً بزرگی در طبقهٔ سوم یک آپارتمان بود که دکوراسیون آن خیلی هماهنگ و باسلیقه چیده شده بود. نمیدانستم کجای تهران است و یا این که آپارتمان چند طبقه بود. کتابخانهٔ بزرگ و مجللی کنار اتاق پذیرایی قرار داشت. دیوارهای یکی از سه اتاق صورتی رنگ شده بود و با توجه به اندازهٔ میز تحریر و عروسکهایی که کنار آن چیده شده بودند میشد حدس زد که اتاق یک دختر نوجوان است. در اتاق دیگر یک تختخواب دونفره قرار داشت و در اتاق دیگر یک میز تحریر بزرگ که مقدار معتنابهی کتابهای مربوط به جامعهشناسی روی آن پخش شده بودند.
■ ■ ■مرد نیم ساعت پیش به خانه آمده بود و گفته بود «حوصله نداشتم، کلاس عصر رو تعطیل کردم». خستگیاش را با یک استکان چای در کرده بود و حالا روی کاناپه لمیده بود و داشت یک برنامهٔ مستند راجع به آب انبارهای روستاهای ایران نگاه میکرد. زن هم بعد از آن که همراه با شوهرش چای نوشیده بود و کمی حرف زده بود، به اتاق خودش برگشته بود و سرگرم کار ترجمهاش شده بود. خلاصه اوضاع آن قدر آرام بود که من بعید میدانستم واقعاً اتفاق خاصی در آن خانه بیفتد که ارزش داستان شدن داشته باشد. میخواستم زمان را به جلو ببرم که مادر از اتاقش بیرون آمد و گفت: پس چرا سمانه نیومد؟
يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش